تقدیرشده در بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر و بستۀ هدیۀ کتاب]
یادداشت:
پایگاه اینترنتی دبیرخانۀ جایزۀ ادبیات اقلیت
آشنایی بیشتر با برگزیدگان نخستین دورۀ جشنواره داستان پانزدهکلمهای کودکان کار
تقدیرشده در بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر و بستۀ هدیۀ کتاب]
یادداشت:
تقدیرشده در بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر و بستۀ هدیۀ کتاب]
متولد تیر ۵۸ / میبد یزد؛
فارغ التحصیل کارشناسی تئاتر، دانش کده سینما تئاتر؛
بازیگری و کارگردانی تئاتر؛
ساخت فیلم کوتاه ومستند؛
نوشتن نمایشنامه وفیلمنامه؛
پژوهش فیلم مستند؛
دست یار و برنامه ریز و مدیرتولید و رابط تولید فیلم کوتاه و فیلم سینمایی؛
مربی و مدرس بازی های سنتی و بازی های فکری درکارگاه های “هوش تیزکنی” و…؛
ساکن تهران.
تقدیرشده در بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر و بستۀ هدیۀ کتاب]
صبح بود یا شب! نمیدانم، هرچه بود، هوا سرد بود. دی ماه ۱۳۶۹ بود که مادرم را به دردم آوردم.. میخواستم دنیای دیگری را تجربه کنم… و همان هم شد… ماهها گذشت و دو سه سالی، تا فهمیدم که مرا احمد مینامند… و نام خانوادگیام را از جد و پدر بزرگ و پدرم به من نسبت دادند، سوسرایی…
هویت شناسنامهایام شد: احمد سوسرایی..
زادگاهم “سوسرا” روستایی کوچک اما بزرگ و باصفا، در دل جنگل و همسایۀ بلبل و توکا، گلستان…
یادداشت:
جهان، اولی و دومی و سومی ندارد… وقتی در سرزمینی، کودکی، برای برآوردن کوچکترین حق زندگی خود و خانوادهاش مجبور به کار می شود، آن جهان در هیچ عدد و رقمی نمی گنجد…
برگزیدۀ بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر، بستۀ هدیۀ کتاب و مبلغ ۵ میلیون ریال وجه نقد]
۱۶ سال سابقهٔ روزنامهنویسی در سرویسهای هنری و اجتماعی روزنامهها و نشریات مختلف؛ از هفته نامه مهر تا روزنامههای همشهری، جام جم، سیاست روز و نشریات سروش، سینما ویدئو و…
انتشار چهار کتاب:
داستان هورامه (انتشارات عصرداستان و انتشارات علمی فرهنگی)؛
فیلمنامه هورامه (انتشارات امیرکبیر)؛
رمان تپه تاپالای (انتشارات عصر داستان و انتشارات علمی فرهنگی)؛
مجموعه داستان پوست خرس که در پاریس منتشر شده.
یادداشت:
بچهها باید کار کنند. زحمت بکشند. باید سختی کار را بچشند. باید بدانند پای در چه جهانی گذاشتهاند. باید بفهمند برای رسیدن به راحتی و آرامش، از کدام جادههای سنگلاخی عبور کنند. باید رنج “بهدست آوردن” را مزه کنند تا قدر “داشتن” را بدانند. بچهها باید از کودکی با مفهوم کار آشنا شوند تا در بزرگسالی خود را رها شده در اجتماعی پر همهمه نبینند. که خودشان را پیدا کنند و در این بازار مکاره گنگ و محو نباشند. خلاصه اینکه بچهها باید کار کنند؛ اما نه کف خیابان، بلکه پشت میز، توی مدرسه…
گیریم کودکان کارگر را از کف خیابانها و بلوارها جمع کردیم، از توی سطلهای زباله، از روی پلهای عابر یا از واگنهای مترو کشیدیمشان بیرون، خب… بعدش؟!! میخواهیم دستشان را بگیریم و به کجا ببریمشان؟ کدام مدرسه؟ کدام آموزشگاه؟ دنیای قشنگی که قرار است به کودکان کارگر نشان بدهیم تا دست از فعلگی بردارند، کجاست؟ کدام زیرساخت اجتماعی را برایشان فراهم کردهایم؟ کدام افق روشن را برایشان ترسیم کردهایم؟ وقتی هیچ زمینۀ مساعدی برای آموزش و پرورش کودکان کارگر آماده نیست، ناگزیریم تنها به یادشان داستان بنویسیم و نقاشی بکشیم و فیلم بسازیم و شعر بگوییم و در جشنوارهها جایزه بگیریم و برای هم کف بزنیم.
در حالی که کودکان کارگر همچنان در کوچهها و خیابانهای شهرمان با دستهای خراشیده و صورتهای آفتابسوخته، پشت چراغ قرمزها و توی سطلهای سیاه زباله و واگنهای مترو، به دنبال سرنوشت مبهم خود میگردند.
تقدیرشده در بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر و بستۀ هدیۀ کتاب]
یادداشت:
برگزیدۀ بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر، بستۀ هدیۀ کتاب و مبلغ ۵ میلیون ریال وجه نقد]
مهدی نورمحمدزاده / سال تولد: ۱۳۵۸ / محل تولد: تبریز / تحصیلات: فوق لیسانس مهندسی الکترونیک / شغل: کارمند مخابرات
سوابق ادبی و فرهنگی:
* مقام اول پنجمین دوره جشنواره داستان انقلاب در بخش داستان کوتاه-۱۳۹۱
*مقام اول نخستین دوره جایزه ادبی تبریز-۱۳۹۰
*چاپ مجموعه داستان کوتاه «بحران عروسکی»-انتشارات نیستان-۱۳۹۳
*چاپ مجموعه داستانک «خردل خر است»-انتشارات روایت فتح-۱۳۹۴
*مقام دوم چهارمین جشنواره سراسری ادبیات داستانی بسیج-۱۳۸۳
*رتبه تقدیر اولین جشنواره داستان کوتاه دفاع مقدس- جایزه ادبی یوسف-۱۳۸۵
*رتبه تقدیر جشنواره داستانهای کوتاه کوتاه عاشورایی حوزه هنری-۱۳۸۹
*و چاپ دهها عنوان مقاله، نقد و یادداشتهای فرهنگی و ادبی در مجلات، روزنامهها و سایتهای استانی و ملی.
یادداشت:
«سیگار برگ»
تقدیم به رحیم من و همه «رحیم»های ایران!
رحیم، بچه یتیم بود و مغرور. روزهایی که فرصت نمیکرد مشقهایش را بنویسد، من چشمهایم را میبستم و او هم بی هیچ التماسی دستهایش را به نوبت جلو آقا معلم میگرفت و خطکش تیغه دار فرود میآمد کف دستش! «شرغ…شرغ»
حداقل باید ده تایی میخورد تا آقا معلم رضایت دهد و رحیم از پای تخته نجات پیدا کند. کنارم که می نشست، تازه گزگز دستهایش شروع میشد. دستهایش را که مثل لبو سرخ شده بود، به هم میمالید و خیره به چشمهای خیس من، میگفت:
«ناراحت نباش! دردش فقط پنج شش دقیقه طول می کشه!»
رحیم، فرصت درس و مشق نداشت. کمک خرج خانواده پرجمعیتشان بود و بعد از ظهرها میرفت سراغ دست فروشی. از شکلات و بیسکویت گرفته تا لباس زیر مردانه و زنانه!
بعضی روزها دور از چشم برادر بزرگش، چندتایی از ویفرهای استوانهای کاکائویی که هم اندازه و هم شکل سیگار برگ بودند، از بساطشان برمی داشت و میآورد مدرسه. زنگ تفریح که میشد، باهم سیگار میکشیدیم! ویفر استوانهای را بین انگشتهایمان میگرفتیم و پک میزدیم و گپ میزدیم از اوضاع مدرسه و نمرههای رحیم که روز به روز خرابتر میشد. سیگار به انتها میرسید و زنگ تفریح تمام میشد، اما صحبت ما به جایی نمیرسید!
یک بار وسط سیگار کشیدمان به سرفه افتاد. من خندیدم و گفتم: «چه فیلمی هستی پسر! عین سیگاریها سرفه میکنی!».
روزهای بعد سرفههایش بیشتر شد و بوی توتون از لباسها و دهانش بلند، آنقدر که دیگر باور نکردم قصه خرید توتون و چسباندن و گیراندن سیگار مادر بزرگ اش را!
همان سال رحیم رفوزه شد، بعد دوساله و بعد سه ساله، مثل خیلی از «کودکان کار» آن سالها. بعدها شنیدم مدرسه را هم ول کرده و شده شاگرد شوفر اتوبوس. سالها گذشت و دیگر ندیدمش. همیشه پیش خودم فکر میکردم که حتماً تا حالا اتوبوسی برای خودش خریده و توی جادههای ایران دنده میکشد. هر وقت هم که دور از چشم مسافران سیگاری میگیراند، یادش می افتد طعم سیگارهای ویفری و ناخواسته لبخندی به لبش مینشیند. بعد هم با خودش فکر میکند: «یعنی مهدی الان کجاست و چی کار می کنه؟!».
درست مثل خود من که این روزها پیش خودم فکر میکنم: «یعنی رحیم الان کدوم کمپه؟! ترک می کنه؟!». پایان
تقدیرشده در بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر و بستۀ هدیۀ کتاب]
رشتۀ تحصیلی: ادبیات؛ دورۀ نویسندگی را در خانۀ ادبیات افغانستان طی میکنم، و در نشریهای به نام «نگاه نو» فعالیت دارم.
یادداشت:
وقتی از جشنوارۀ داستان پانزدهکلمهای با خبر شدم، من هم مشتاقانه علاقه پیدا کردم که داستانی بنویسم تا حس کودکان کار را در آن بیان کنم، و این انگیزهای شد برای نوشتن…
من هم روزی کودک بودم و مثل خیلی از کودکان کار امروز نتوانستم درس بخوانم.
پس میتوانم درک کنم حسرت نرفتن به مدرسه یعنی چی…
خیلی از استعدادها پشت دستهای خسته و زخمی همین کودکان مخفی شده و کشف نشده است.
چه خوب میشود یک کمپین مردمی ایجاد شود تا از کودکان کار حمایت کنند و به جای کار، درس بخوانند تا استعدادهایشان کشف شود.
(سپاس فراوان از دبیر جشنواره برای برگزاری این جشنواره).
برگزیدۀ بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر، بستۀ هدیۀ کتاب و مبلغ ۵ میلیون ریال وجه نقد]
دارای مدرک انجمن سینمای جوانان ایران؛
کاردانی زبان و ادبیات فارسی؛
دانشجوی کارشناسی ناپیوسته مهندسی فناوری عمران؛
فیلمنامهنویس؛
کارگردان چند فیلم کوتاه؛
داستان کوتاه میان بر نوشته اینجانب در اولین فراخوان داستان یک تا هزار کلمهای انتشارات آرنا انتخاب گردید و در کتاب نود و پنچ به چاپ رسید و در نمایشگاه کتاب تهران رونمایی شد؛
در فراخوان انتشارات گیوا برای شهدای آتش نشان شعری از بنده انتخاب گردید و در مجوعه کتابی به نام در سوگ شهدای آتش نشان انتشار یافت؛
فیلمنامه موشکهای کاغذی نوشته اینجانب در جشنواره ملی آیات پذیرفته شد؛
در چند جشنواره داستانی شرکت نمودهام که هنوز نفرات برگزیده اعلام نشده است.
یادداشت:
به نوبه خودم از تمام عزیزانی که در جشنواره تلاش نمودهاند صمیمانه تشکر میکنم و آرزو دارم که از این دست جشنوارهها تداوم داشته باشد.
سپاس
برگزیدۀ بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر، بستۀ هدیۀ کتاب و مبلغ ۵ میلیون ریال وجه نقد]
کارشناس ارشد روانشناسی بالینی؛
شاعر؛
سابقهٔ همکاری با بهزیستی در مورد ارتقای سطح آموزش برای کودکان بی سرپرست و بد سرپرست؛
جلسات اموزشی برای مربیان جهت اصلاح الگوهای اموزشی؛
عضو انجمن تحلیل رفتار متقابل.
یادداشت:
کودک کار تنها سوژۀ عکاسی نیست، انسان را انسان ببینیم.
برگزیدۀ بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر، بستۀ هدیۀ کتاب و مبلغ ۵ میلیون ریال وجه نقد]
ـ متولد ۶۸؛
– دانشجوی دکترای مهندسی مکانیک؛
– متولد و ساکن شاهرود؛
در مقاطع پایینتر دانشگاه، گاهی در جلسات خوانش و نقد داستان، در انجمن ادبی دانشگاه شرکت میکردم؛
تجربههایی کوتاه در نوشتن داشتهام که در وبلاگ شخصیام بعضی از آنها را منتشر کردهام؛
وبلاگنویسی را در مقایسه با سایر شیوههای مجازی نشر افکار، یک ابزار فرهنگی و اجتماعیِ اصیلتر، ماناتر و اثرگذارتر میدانم و در راستای زنده و پویا نگه داشتن آن فعالیت میکنم؛
به طنزنویسی و هجونویسی علاقهمندم و از اعضای تیم تحریریهٔ “رادیو بلاگیها” هستم.
و به عنوان یادداشت برای جشنواره، به همین “پانزده کلمه” بسنده میکنم:
به امید روزی که
خاکستریِ آسمان کودکیشان
با دستان ما
غرق در آبیترین لبخندها شود…