برگزیدۀ بخش اصلی جشنواره
[برندۀ لوح تقدیر، بستۀ هدیۀ کتاب و مبلغ ۵ میلیون ریال وجه نقد]
مهدی نورمحمدزاده / سال تولد: ۱۳۵۸ / محل تولد: تبریز / تحصیلات: فوق لیسانس مهندسی الکترونیک / شغل: کارمند مخابرات
سوابق ادبی و فرهنگی:
* مقام اول پنجمین دوره جشنواره داستان انقلاب در بخش داستان کوتاه-۱۳۹۱
*مقام اول نخستین دوره جایزه ادبی تبریز-۱۳۹۰
*چاپ مجموعه داستان کوتاه «بحران عروسکی»-انتشارات نیستان-۱۳۹۳
*چاپ مجموعه داستانک «خردل خر است»-انتشارات روایت فتح-۱۳۹۴
*مقام دوم چهارمین جشنواره سراسری ادبیات داستانی بسیج-۱۳۸۳
*رتبه تقدیر اولین جشنواره داستان کوتاه دفاع مقدس- جایزه ادبی یوسف-۱۳۸۵
*رتبه تقدیر جشنواره داستانهای کوتاه کوتاه عاشورایی حوزه هنری-۱۳۸۹
*و چاپ دهها عنوان مقاله، نقد و یادداشتهای فرهنگی و ادبی در مجلات، روزنامهها و سایتهای استانی و ملی.
یادداشت:
«سیگار برگ»
تقدیم به رحیم من و همه «رحیم»های ایران!
رحیم، بچه یتیم بود و مغرور. روزهایی که فرصت نمیکرد مشقهایش را بنویسد، من چشمهایم را میبستم و او هم بی هیچ التماسی دستهایش را به نوبت جلو آقا معلم میگرفت و خطکش تیغه دار فرود میآمد کف دستش! «شرغ…شرغ»
حداقل باید ده تایی میخورد تا آقا معلم رضایت دهد و رحیم از پای تخته نجات پیدا کند. کنارم که می نشست، تازه گزگز دستهایش شروع میشد. دستهایش را که مثل لبو سرخ شده بود، به هم میمالید و خیره به چشمهای خیس من، میگفت:
«ناراحت نباش! دردش فقط پنج شش دقیقه طول می کشه!»
رحیم، فرصت درس و مشق نداشت. کمک خرج خانواده پرجمعیتشان بود و بعد از ظهرها میرفت سراغ دست فروشی. از شکلات و بیسکویت گرفته تا لباس زیر مردانه و زنانه!
بعضی روزها دور از چشم برادر بزرگش، چندتایی از ویفرهای استوانهای کاکائویی که هم اندازه و هم شکل سیگار برگ بودند، از بساطشان برمی داشت و میآورد مدرسه. زنگ تفریح که میشد، باهم سیگار میکشیدیم! ویفر استوانهای را بین انگشتهایمان میگرفتیم و پک میزدیم و گپ میزدیم از اوضاع مدرسه و نمرههای رحیم که روز به روز خرابتر میشد. سیگار به انتها میرسید و زنگ تفریح تمام میشد، اما صحبت ما به جایی نمیرسید!
یک بار وسط سیگار کشیدمان به سرفه افتاد. من خندیدم و گفتم: «چه فیلمی هستی پسر! عین سیگاریها سرفه میکنی!».
روزهای بعد سرفههایش بیشتر شد و بوی توتون از لباسها و دهانش بلند، آنقدر که دیگر باور نکردم قصه خرید توتون و چسباندن و گیراندن سیگار مادر بزرگ اش را!
همان سال رحیم رفوزه شد، بعد دوساله و بعد سه ساله، مثل خیلی از «کودکان کار» آن سالها. بعدها شنیدم مدرسه را هم ول کرده و شده شاگرد شوفر اتوبوس. سالها گذشت و دیگر ندیدمش. همیشه پیش خودم فکر میکردم که حتماً تا حالا اتوبوسی برای خودش خریده و توی جادههای ایران دنده میکشد. هر وقت هم که دور از چشم مسافران سیگاری میگیراند، یادش می افتد طعم سیگارهای ویفری و ناخواسته لبخندی به لبش مینشیند. بعد هم با خودش فکر میکند: «یعنی مهدی الان کجاست و چی کار می کنه؟!».
درست مثل خود من که این روزها پیش خودم فکر میکنم: «یعنی رحیم الان کدوم کمپه؟! ترک می کنه؟!». پایان